رازِ سیبزمینیها
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:5 دقیقه

رازِ سیبزمینیها
سعیده ملکزاده
رازِ سیبزمینیها
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
همیشه فکر میکردم جذابیت عجیبی در پنهانکردن وجود دارد. فکر میکردم اینکه یواشکی از ماهیتابهی سیبزمینی بدزدم و بخورم، طعمش را یکجورِ خوبی عوض میکند. یااینکه شبها را مخفیانه بیدار بمانم، خیلی هیجانانگیز است؛ مثلِ گفتن دوستت دارم که بهقول هوشنگ ابتهاج ذاتش محرمانه است. خیلی پیش میآمد که جواب سوالِ مطرحشده را حدس بزنم، ولی دستم را بالا نبرم چون ممکن بود اشتباه کنم. نهایتاً جوابم را در گوش بغلدستی زمزمه میکردم که اگر درست بود، در حسرت نگفتنش تنها نباشم. بااینکه حسرتخوردن بابت ازدستدادنِ مزایا و هدایای اعلام جواب درست، میتوانست تبدیل به پتکی شود که بارها بعد از آن اتفاق به روانم اصابت میکند، ولی باز هم تکرار این روند، برایم سادهتر از تغییرش بود.
از دیگر تلاشهایم برای پنهانکردنِ رازهای معمولی این است که گاهی مطالبی را که دوست دارم بهجای فورواردکردن، کپی میکنم یا گاهی از بعضی استوریها اسکرینشات میگیرم و برای دوستانم ارسال میکنم، تا کسی نفهمد چه کانال و پیجهایی را دنبال میکنم؛ چراکه علیرغم اینکه از محتوایشان لذت میبرم، میخندم یا یاد میگیرم، احتمالش کم نیست که بهخاطر انتخابشان، در تصورات اطرافیانم مورد قضاوتهای نهچندان مثبتی قرار بگیرم. همچنین خورش کرفس منفور را بیشتر از قورمهسبزی دوست نداشته باشم، کمتر دوست ندارم. اینها فقط نمونهای از لذتهای خجالتآور یاGuilty pleasure های من هستند که با کلی کلنجار حاضر شدم مطرحشان کنم. نمیدانم اصطلاحی برای نقطهی مقابلguilty pleasure وجود دارد یا نه، ولی منظورم چیزهاییست که قاعدتاً باید دوست داشته باشم ولی ندارم و از این موضوع خجالت میکشم؛ چون طوری محبوباند که دوستنداشتنشان عجیب و غیرمعمول است. من قهوه دوست ندارم، از بازی مافیا بدم میآید و تقریباً هیچوقت به بازیهای کامپیوتری یا اندروید علاقه نداشتم.
پس از مدتی انگار تبدیل شدم به یک دستگاه حمل راز متحرک. گاهی حتی نمیدانستم چرا بعضی موضوعات ساده و معمولی را پنهان میکنم. شاید اینطور بیشتر احساس امنیت داشتم. از کتابهایی که میخواندم و فیلمهایی که میدیدم، تا موسیقی و غذاهای موردعلاقه و دوستانم، همه را حتیالامکان مخفی و مگو نگه میداشتم. آنقدر رازها را درونم زندانی کردم که خودم زندانیشان شدم. از ترس برملاشدن زندانبانهایم، سخت میتوانستم تماموکمالِ خودم باشم. باید با وسواس، تمام زندگیام را سانسور و تکهتکه میکردم تا در قالبهای تعریفشده جا بگیرد و حداقل کمتر مورد قضاوت و سرزنش و نصیحتها قرار بگیرم. حریم شخصیام داشت گسترشی غیرمنطقی پیدا میکرد و با اینکه عملاً تنها نبودم، احساس تنهاییام بزرگتر میشد. طبق محاسباتم، اینطور رفتارکردن نوعی مستقلبودن محسوب میشد و جسارت میخواست. جسارتِ تنهایی مواجههشدن با تمام مصائب و مسائل روزمره و تجربهی زندگی امن و مخفیانه.
یک شب که با رعایت تمام نکات امنیتی اقدام به دزدیدن سیبزمینی از آشپزخانه میکردم، برادرم مچم را گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت و بررسی فضا، پیشنهاد همکاری داد. قرار شد یکنفر حواس مامان را پرت کند و آن یکی در کنار سهم خودش، یکی هم برای دیگری بردارد و سریعاً از آشپزخانه خارج شود. استرسش کمتر بود و هر دو طرف رضایت داشتیم. کمکم خواهرم را هم وارد عملیات کردیم و واقعاً دوران خوشی داشتیم؛ اما همانطور که میشد حدس زد، بالاخره لو رفتیم. مامان اولش کمی غر زد که مگر شما ششماهه به دنیا آمدید که اینقدر بیصبرید و از اینطور حرفها. اما کمی که از لذتِ خوردن سیبزمینی پای گاز برایش گفتیم و چندتایی خورد و زیر زبانش مزه کرد، قرار شد که بعد از آن همیشه یک سیبزمینی بیشتر پوست بکند فقط برای همین ناخونکزدن. بعد از این کامیابی لذیذ، کمکم برای تمام رازهایم شریک جرم و همکار پیدا میکردم. اصلاً کار سختی نبود؛ چون هرچه بیشتر جلو میرفتم میفهمیدم رازهای مشترک بین آدمها از چیزی که بهنظر میرسد، بیشترند، فقط بهراحتی بهزبان آورده نمیشوند؛ چون طبق قرارداد نانوشتهای انگار متعهد شدهایم که به تایید و تشویق دیگران بها دهیم. انگار که شایستگی هر شخص را شهادت و قضاوت دیگران تعیین میکند. فکر کنم فقط بچهها باشند که چنین قراردادی را هنوز نبستهاند و از اینکه غذای موردعلاقهشان را عدسپلو معرفی کنند یا تلفظ کلمهای را اشتباه ادا کنند، ابایی ندارند.
البته جز پیداکردنِ شریک جرم، زبان طنز هم افشاگر موفقی برای رازهای شرمآورست. بهبهترین نحو گاردم را در برابر افشای افکار و انتخابهای بهنظر شخصی، اما بسیار متداول، میشکند. متداولبودنش را از تعداد و اسامی لایککنندهها زیر پستهای طنز اینستاگرام، یا صدای خندهی جمع هنگام دیدن استندآپ میفهمم. جوکهایی درمورد عمومیترین مسائل روزمره که هرچه راز شخصیتری را نشانه گرفته باشند و نگرانی درموردشان بیشتر باشد، خندهدارتر و پرطرفدارتر میشوند. هنر طنز، رازهایی را از عموم برملا میکند که در بستری جدی نه ظرفیت پذیرششان وجود دارد و نه جرئت مطرحکردنشان. دقیقاً در همان لحظهای که داری به خاطراتت فکر میکنی و میخندی، خندهی اطرافیانت که نشان از نوعی همدردیست، غافلگیرت میکند؛ غافلگیر از اینکه پدر و مادرها چقدر اخلاقهای مشترک دارند و درگیری و دعواهای خانوادگی تا چه حد مشابهاند. غافلگیر از اینکه صبح زود ازخواببیدارشدن یا ساختنِ عادتی جدید میتواند چقدر میتواند سخت باشد و چقدر همهمان از اخلاقهای یکسانی در دوست و آشنا رنج میبریم. اینها میتواند دغدغه و دلیل آشفتگی هر روزهمان باشند، ولی هیچ تمایلی برای حرفزدن درموردشان نداریم. البته نمیتوان کتمان کرد که آدمها تنها در تنهایی میتوانند بیپردهترین بخشهای وجودشان را عیان و واقعیترین ورژنشان را زندگی کنند، اما شاید اگر کمی کمتر از نظرات دیگران میترسیدم و خودم را از لذتهای غیرمرسوم محروم نمیکردم، تا این حد زندانی رازهای ساده و معمولی نمیشدم و سیبزمینیهای بیشتری میخوردم.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.